نوشته شده توسط: الهه ناز
در روزگاران قدیم، مردی عرب به نام حاتم طائی زندگی می کرد که ثروت زیادی داشت و بسیار بخشنده و دست و دلباز بود. او همیشه ثروتش را در راه خدا و برای مردم خرج می کرد و مهمانی می داد. برای همین، بین مردم عربستان مشهور شده بود.
روزی، یکی از دوستان حاتم طایی از او پرسید: آیا در طول زندگیت از خودت بزرگوارتر و جوانمردتر (بی تفاوت تر نسبت به مادیات) دیده ای؟
حاتم پاسخ داد: بله دیده ام. سپس اینگونه تعریف کرد:
یک روز، تعداد زیادی از بزرگان عرب را در مسیری بیابانی به غذا دعوت کرده بودم و برای همین، چهل شتر قربانی کرده بودم و همه داشتند غذا میخوردند. آن روز، برای انجام دادن کاری به گوشه ای از صحرا رفتم. در بین راه، خارکنی را دیدم.
بدون اینکه او مرا بشناسد و من خودم را معرفی کنم از او پرسیدم: تو چرا به میهمانی حاتم طائی نمیروی تا تو هم از سفره ای که پهن شده غذایی بخوری و گرسنه نمانی؟ مگر نمی دانی که امروز حاتم طایی مهمانی بزرگی برپا کرده است؟
مرد خارکن در پاسخ گفت: کسی که زحمت بکشد و حاصل دسترنج خودش را بخورد، نیازی ندارد که خودش را حقیر کند، منت حاتم طایی را بکشد و برای لقمه ای نان خوردن مهمان او شود؛ حتی اگر حاتم طایی بسیار بخشنده باشد و منتی بر کسی نگذارد.
آن وقت من فهمیدم که این مرد بسیار مناعت طبع دارد و از من جوانمردتر و بزرگوارتر است.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز…!!
برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
در زمان های قدیم فرمانده ای قوی مهربان و بخشنده زندگی می کرد. هر کس نیاز به کمک داشت او پیش تر از همه آماده بود.
این فرمانده در زمان حاتم طایی زندگی می کرد. او دوست داشت در بخشندگی از حاتم طایی هم مشهورتر شود.
بخشندگی فرمانده روز به روز بیشتر می شد. او مثل باران بخشنده بود اما هیچ کس پیش او جرات نمی کرد اسم حاتم طایی را بیاورد.
او می خواست فقط حرف از سخاوت او در بین مردم باشد. روزی فرمانده جشن بزرگی گرفت و همه ی بزرگان یمن را دعوت کرد تا به همه نشان دهد که بخشنده ترین انسان روی زمین است. اما هر چه کرد نتوانست به مردم ثابت کند که از حاتم طایی بخشنده تر است. بنابراین تصمیم خطرناکی گرفت ...
روزی حاتم طایی در صحرا عبور میکرد، درویشی راه بر او گرفت و از وی ده هزار دینار کمک بلاعوض خواست. حاتم گفت: ده هزار دینار بسیار خواستی، درویش گفت: یک دینار بده.
حاتم گفت: آن زیاده طلبی چه بود و این کم خواستن از چه سبب است؟
درویش گفت: از شخصی چون تو کمتر از ده هزار دینار نباید درخواست کرد و به چون تویی کمتر از این مبلغ نمیتوان بخشید!!
حاتم دستور داد ده هزار دینار درخواستی درویش را به او پرداخت کردند.
گردآوری: بخش خانه داری بیتوته